The king of love


                  

|

 از این راهرو یک نفر رد شده،که عطرش همونه که تو میزنی.برای به زانو در آوردنم ،تو از مرگ حتی جلو میزنی،از این راهرو یک نفر رد شده ،مثل وقتایی که تو ناراحتی ،نفس میکشم با تمام وجود، عجب عطری خوبی زده، لعنتی.یه جوری دلم تنگ میشه برات ،محاله تصور کنی.گمونم نمیتونی حتی خودت ،جای خالی تو، توی دلم پر کنی........مخاطب خاص

 
 
 
|

 

تــــــــــــــو رفـتـﮯ


انـگـار ڪـﮧ مــــــن از اولـش نـبـودم !

مـــــن ولـﮯ مـﮯمـانـم
 
انـگـار ڪـﮧ تــــــــــــــو تـا آخـرش هـسـتـﮯ !
 
                                                    
 
|

 

 

 
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
 
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
 
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
 
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
 
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
 
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
 
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
 
 
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
 
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
 پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
 
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
 
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
 
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
 
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
 
 
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

|

 

خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه کــه می شــوَد
رویِ گَرد و خـــاک تَنـــَم یــادگــاری نــوشت
...بنویس و برو..

پسری بود دختری رو خیلی دوست داشت، دختر در یک سی دی فروشی کار می کرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت. یک سی دی می خرید فقط به خاطر صحبت کردن با اون.... بعد از یک ماه پسرک مرد.... وقتی دخترک به خونه ی اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت اون مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمام سی دی ها باز نشده..... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد.... میدونی چرا گریه کرد؟چون تمام نامه های عاشقانه اش را توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک می داد

|

 

 
خوبِ من
کاش از این فاصله حس می کردی
لحظه هایم همه از غیبت تو دلگیرند …!
 

          

|

 

 

جایی هست که دیگه کم میاری
از اومدن ها , رفتن ها , شکستن ها . .. .
جایی که فقط میخوای یکی باشه ، یکی بمونه نره
واسه همیشه کنارت باشه
من الان اونجام
تو کجایی ؟
 
 
چه زیبا گفتم دوستت دارم
چه صادقانه پذیرفتی
چه فریبنده آغوشم برایت باز شد
چه ابلهانه با تو خوش بودم
چه کودکانه  همه چیزم شدی
چه زود به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی
چه ناجوانمردانه  نیازمندت شدم
چه حقیرانه واژه غریبه خداحافظی به من آمد
چه بیرحمانه من سوختم
 
 
 
 
 
 
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
 
 
 
 
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد

|

 

وقتی که عاشق نیستی هیچی واست مهم نیست و به دل سوخته ها میخندی
وقتی که عاشق میشی هچکس واست مهم نیست واسه عشقت تلف میشی
وقتی که دلتو میسوزونه میره تازه میفهمی نصف عمرت بر فناست

|

 

 

 
مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم 

|

 

 
برای خیانت ،
 
هــــزار راه هــســــت اما هـیــچ کــــدام
 
به انـــدازه تــــظـــاهـــر
 
به دوست داشتن کــثـیــف نـیـســـت ...
 
|
 
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
 
 
 
 
 
تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ، تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم
 
 
 
 
 
 
این من هستم که وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
 
این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم
 
 
 
 
 
 
همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ، همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد
 
آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!
 
 
 
 
 
 
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی
 
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی
 
تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
 
 
 
 
 
از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ، رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ، رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی….
 
 
 
 
 
 
خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده ، فرقی ندارد برایم ، همه چیز برایم رویا شده ، عشق تو برایم آرزو شده ، به رویا و آرزو کاری ندارم ، حقیقت این است که دوستت دارم!
 
 
 
 
 
|

 

 
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی‌شود ...
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...‬
 
 
 
بعضیا مثل کبریت میمونن....
خودشون ارزش چندانی ندارن،
ولی زندگیت رو به آتش میکشن...!
همچین آدمایی رو از زندگیتون دور کنید...
 
 
 
 
|

 

 
 
کاش خداوند سه چیز را نیافریده بود:
 
 
عشق و غرور و دروغ
 
 
زیرا اگر عشق نبود انسان به خاطر غرورش دروغ نمیگفت...
 
 
 
 
 
 
|

 

 
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
 
 
دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی
 
 
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
 
 
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
 
 
یه پروانه را با دستات می گیری
بدش می خوای ببینی زنده هست؟
انگشتاتو باز کنی …. فرار میکنه
محکم بگیری….می میره
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست
 
 
 
بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است
 
 
آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان ، نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چـــــرا ؟
تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست !
ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آن هایی نیست که خدا را دارند…
ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد…
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد…
ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است…
این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیــن…
ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت
و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟
 
 
لبخند چشم تو
تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست
وین حیات عزیز و گرانبهاست
لبخند چشم توست
 
 
هرچند با تبسم شیرینت
آنچنان از خویش میروم که نمیبینمش درست
لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را آواز میدهد
درجسم من تمامی روح حیات را پرواز میدهد
جان مرا که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش دوباره به من باز میدهد
*************************
دیری*است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این* همه در عین بی*تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه*های پیچ*درپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی*تاب نورم
بادا بیفتد سایه*ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می*خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی*تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ*پشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می*گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم

 

 

|

 

 
غيبتي طولاني بنده رو سياه برگشتم چطورين حالتون خوبه؟ مثله هميشه بهونه واسه دير اومدنم دارم ولي نميگم ديگه شما ببخشيد منو. تازه اينم كه ميبينين من اومدم به خاطره اين بود كه نغمه خانوم به من زنگ زد يك تلنگري به من وارد كرد منم مجبور شدم به روز كنم. نغمه جان واقعا ممنون در واقع از وقتي كه شمارمو بر داشتم مطالب كمتر شده ولي خوب مجبور بودم آدماي مزاحم زياد بودن. جا داره از مريم عزيز هم تشكر كنم به خاطر ايميل هاي پي در پي و زيباش خوب مطالبه ارسالي از سويه دوستان تو را دوست ميدارم ولي افسوس كه توهرگز نميداني ، نگاهت ميكنم شايد بخواني ازنگاهم ، ولي افسوس كه تو حتي نگاهم رو نميخواني --- از طرف نغمه عزيز چه حقيرند مردمي كه نه جرئته دوست داشتن دارند نه اراده ي دوست داشتن ، نه لياقته دوست داشته شدن و نه متانته دوست داشته شدن و مدام شعر عاشقانه مي خوانند. --- از مريم خانوم مرد به كرات عشق مي ورزد اما كم و زن به ندرت اما بسيار --- از مريم خانوم وقتي كسي رو دوست داري حاضري جون فداش كني حاضري دنيا رو بدي فقط يك بار نگاهش كني به خاطرش داد بزني به خاطرش دروغ بگي رو همه چيز خط بكشي حتي رو برگه زندگي وقتي كسي تو قلبته حاضري دنيا بد باشه فقط اوني كه عشقته عاشقي رو بلد باشه قيده تمومه دنيا رو به خاطره اون ميزني خيلي چيزا رو ميشكني تا دله اونو نشكني حاضري بگذري از دوستايه امروز و قديم اما صداشو بشنوي شب از ميون دو تا سيم حاضري قلبه تو باشه پيشه چشايه اون گرو فقط خدا نكرده اون يك وقت بهت نگه برو حاضري حرفه قانون رو ساده بزاري زير پات به حرفه اون گوش بديو به حرفه قلبه با وفات وقتي بشينه به دلت از همه دنيا ميگذري تولد دوبارته اسمشو وقتي ميبري حاضري جونت رو بدي ، يه خار تويه دستشم نره حتي يه ذره گردو خاك مبادا تو چشاش بره وقتي كسي تو قلبته يك چيزه قيمتي داري ديگه به چشمات نمياد اگر كه ثروتي داري نزار كه از دستت بره اين گنجه خيلي قيمتي --- از مريم گل قلبم را در روشنايي امروز تقديمت مي كنم تا در تاريكيه فردا فراموشم نكني --- از مريم خانوم گر در بيابان ها صد سال ويران شوي ، بهتر است اندر وطن محتاج نامردان شوي --- از ساناز صفاي خاطر دلها زدرد است / دل بي درد همچون گور سرد است. --- از ساناز میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانی خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش می برم که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از کله ی عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه ی امید مهال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد می رقصد اشک آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه ی جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من بخدا غنچه ی شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعله ی آه شدم صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر پایم بست میروم خنده به لب خونین دل میروم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل سلام بهونه قشنگ من برای زندگی آره بازم منم همون دیونه همیشگی فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟! دلم واست تنگ شده بود این نامه رو برات نوشت! حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خسته ات نکنه غم غریبی عزیزم سرد و شکسته ات نکنه چادر شب لطیفتو از روت شبا پس نزنی تنگ بلور آبتو یه وقت ناغافل نشکنی اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون راستی دیروز بارون اومد منو خیالت تر شدیم رفتیم تا اوج آسمون با ابرا هم سفر شدیم از وقتی رفتی آسمون پر کبوتره زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم ! حقیقتو واست بگم به آخر خط رسیدم رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی قسمت تو سفر شدو قسمت من آوارگی به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته من میدونم‌من میدونم همین روزاعشق من ازیادت میره بعدش خبر میدن بیا که داره عشقت میمیره عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه تنها دلیل زندگی! با یه غمی دوست دارم داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر مگه نگفتم چشاتو از چشم من هیچ وقت نگیر حرف منو به دل نگیر همش غم غریبیه تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه! میگم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن نورشون بدرقه پاکی لحظه هات کنن تنها دلیل زندگیم! با یه غمی دوستت دارم...
 
|
به گل گفتم: "عشق چيست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."
 
 
 
به پروانه گفتم: "عشق چيست؟" گفت: "از من زيبا تر است..."
 
 
 
 
به شمع گفتم: "عشق چيست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."
 
 
 
 

به عشق گفتم: "آخر تو چيستي؟" گفت: "نگاهي بيش نيستم 

|

 گاه سکوت یک دوست معجزه میکنه ، و تو می آموزی که همیشه ، بودن در فریاد نیست …

 

 

                                                                                                                                                                                                            در اوج دل نشاندمت ، در رهگذار زندگی زمانه گر خزان شود ، توئی بهار زندگی . . .

 

 

دیرگاهیست که تنها شده ام / قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آئینه ز من با خبر است / که اسیر شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم / همدم سردی یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید / تا نبینم که چه تنها شده ام . . .

 

 

زندگی پرتو عصر است که در بزم وجود ، به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است . . .

 

 

بمون بگو چکار کنم ، دنیا پر از درد و غمه / تموم زندگیم توئی ، تو هم که اخمات تو همه !

 

 

 

 

|
 بغضم را در درونم پنهان میکنم نمیخواهم

 بدانی ناراحتیم را و دلیل سکوتم را  به لبخندی

 تلخ بسنده میکنم و میدانم که تلخی اش را درک

 میکنی و تو هم تلخ خواهی  شد و من هنوز بغضم

 را پنهان میکنم در زیر گلبرگهای پرپر شده در

 زیر پایم آنها غصه ام را برایت قصه خواهند کرد.                                                                                                          
|

                                 روزي زني روستائي که هرگز حرف دلنشيني از همسرش نشنيده بود، بيمار شد شوهر او که راننده موتور سيکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولين بار همسرش را سوار موتورسيکلت خود کرد. زن با احتياط سوار موتور شد و از دست پاچگي و خجالت نمي دانست دست هايش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسيد: چه کار کنم؟ و وقتي متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خيس نمود. به نيمه راه رسيده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسيد: چرا؟ تقريبا به بيمارستان رسيده ايم. زن جواب داد: ديگر لازم نيست، بهتر شدم. سرم درد نمي کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همين مسير کوتاه، سردردش را خوب کرده است.                                                                                                                    
|

    

 

عشق واقعی هیچگاه پایانی ندارد حتی اگر عشق جدیدی پیدا کنید و خاطرات شیرین گذشته در ادامه زندگی همیشه همراه شما خواهد بود                                                                                                                  

|
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد